كريمي مشاور بيمه

كريمي مشاور بيمه

    

صفحه اصلي | آرشيو وبلاگ | تماس با ما
۶ اسفند ۱۳۹۸
داستان كوتاه آموزنده

خانمي يك طوطي خريد، اما روز بعد آن را به مغازه برگرداند. او به صاحب مغازه گفت: اين پرنده صحبت نمي كند. صاحب مغازه پرسيد: آيا در قفس طوطي آينه اي هست؟ طوطي ها عاشق آينه هستند، آنها تصويرشان را در آينه مي بينند و شروع به صحبت مي كنند. آن خانم يك آينه خريد و رفت. روز بعد باز آن خانم برگشت و گفت: طوطي هنوز صحبت نمي كند. صاحب مغازه پرسيد: نردبان چه؟ آيا در قفسش نردباني هست؟ طوطي ها عاشق نردبان هستند. آن خانم يك نردبان خريد و رفت. اما روز بعد باز هم آن خانم آمد. صاحب مغازه گفت: آيا طوطي شما در قفسش تاب دارد؟ نه؟! خوب مشكل همين است. به محض اينكه شروع به تاب خوردن كند، حرف زدنش تحسين همه را بر مي انگيزد. آن خانم با بي ميلي يك تاب خريد و رفت. وقتي آن خانم روز بعد وارد مغازه شد، چهره اش كاملاً تغيير كرده بود. او گفت: طوطي مرد. صاحب مغازه شوكه شد و گفت: واقعا متاسفم، آيا او يك كلمه هم حرف نزد؟ آن خانم پاسخ داد: چرا! درست قبل از مردنش با صدايي ضعيف از من پرسيد كه آيا در آن مغازه، غذايي براي طوطي ها نمي فروختند؟

 

آرشيو نظرات (0) | ادامه مطلب

۶ اسفند ۱۳۹۸
داستان كوتاه آموزنده

ديشب خواب پريشوني ديده بودم. داشتم دنبال كتاب تعبير خواب مي گشتم كه مامان صدا زد امير جان مامان بپر سه تا سنگك بگير. اصلا حوصله نداشتم گفتم: من كه پريروز نون گرفتم. مامان گفت: خوب ديروز مهمون داشتيم زود تموم شد. الان هيچي نون نداريم. گفتم: چرا سنگگ، مگه لواشي چه عيبي داره؟ مامان گفت: مي دوني كه بابا نون لواش دوست نداره. گفتم: صف سنگگ شلوغه. اگه نون مي خواهيد لواش مي خرم. مامان اصرار كرد سنگك بخر، قبول نكردم. مامان عصباني شد و گفت: بس كن تنبلي نكن مامان حالا نيم ساعت بيشتر تو صف وايسا. اين حرف خيلي عصبانيم كرد. آخه همين يه ساعت پيش حياط رو شستم. ديروز هم كلي براي خريد بيرون از خونه علاف شده بودم. داد زدم: من اصلا نونوايي نميرم. هر كاري مي خواي بكن! داشتم فكر مي كردم خواهرم بدون اين كه كار كنه توي خونه عزيز و محترمه اما من كه اين همه كمك مي كنم باز هم بايد اين حرف و كنايه ها رو بشنوم. ديگه به هيچ قيمتي حاضرنبودم برم نونوايي. حالا مامان مجبور ميشه به جاي نون برنج درسته كنه. اين طوري بهترم هست. با خودم فكر كردم وقتي مامان دوباره بياد سراغم به كلي مي افتم رو دنده لج و اصلا قبول نمي كنم. اما يك دفعه صداي در خونه رو شنيدم. اصلا انتظارش رو نداشتم كه مامان خودش بره نونوايي. آخه از صبح ده كيلو سبزي پاك كرده بود و خيلي كارهاي خونه خسته اش كرده بود. اصلا حقش نبود بعد از اين همه كار حالا بره نونوايي. راستش پشيمون شدم. كاش اصلا با مامان جر و بحث نكرده بودم و خودم رفته بودم. هنوز هم فرصت بود كه برم و توي راه پول رو ازش بگيرم و خودم برم نونوايي اما غرورم قبول نمي كرد. سعي كردم خودم رو بزنم به بي خيالي و مشغول كارهاي خودم بشم اما بدجوري اعصبابم خورد بود. يك ساعت گذشت و از مامان خبري نشد. به موبايلش زنگ زدم صداي زنگش از تو آشپزخونه شنيده شد. مامان مثل هميشه موبايلش رو جا گذاشته بود. دير كردن مامان اعصابمو بيشتر خورد مي كرد. نيم ساعت بعد خواهرم از مدرسه رسيد و گفت: تو راه كه مي اومدم تصادف شده بود. مردم مي گفتند به يه خانم ماشين زده. خيابون خيلي شلوغ بود. فكر كنم خانمه كارش تموم شده بود. گفتم: نفهميدي كي بود؟ گفت: من اصلا جلو نرفتم. ديگه خيلي نگران شدم. ياد خواب ديشبم افتادم. فكرم تا كجاها رفت. سريع لباسامو پوشيدم و راه افتادم دنبال مامان. رفتم تا نونوايي سنگكي نزديك خونه اما مامان اونجا نبود. يه نونوايي سنگكي ديگه هم سراغ داشتم اما تا اونجا يك ساعت راه بود و بعيد بود مامان اونجا رفته باشه هر طوري بود تا اونجا رفتم، وقتي رسيدم، نونوايي تعطيل بود. تازه يادم افتاد كه اول برج ها اين نونوايي تعطيله. دلم نمي خواست قبول كنم تصادفي كه خواهرم مي گفت به مامان ربط داره. اما انگار چاره اي نبود. به خونه برگشتم تا از خواهرم محل تصادف رو دقيق تر بپرسم. ديگه دل تو دلم نبود. با يك عالمه غصه و نگراني توي راه به مهربوني ها و فداكاري هاي مامانم فكر مي كردم و از شدت حسرت كه چرا به حرفش گوش نكردم مي سوختم. هزار بار با خودم قرار گذاشتم كه ديگه اين اشتباه رو تكرار نكنم و هميشه به حرف مامانم گوش بدم. وقتي رسيدم خونه انگشتم رو گذاشتم روي زنگ و با تمام نگراني كه داشتم يك زنگ كشدار زدم. منتظر بودم خواهرم در رو باز كنه اما صداي مامانم رو شنيدم كه داد زد: بلد نيستي درست زنگ بزني؟ تازه متوجه شدم صداي مامانم چقدر قشنگه ... يه نقس عميق كشيدم و گفتم الهي شكر و با خودم گفتم قول هايي كه به خودت دادي يادت نره.

 

آرشيو نظرات (0) | ادامه مطلب

۶ اسفند ۱۳۹۸
داستان كوتاه آموزنده

در زمان آغا محمد خان قاجار، شخصى از حاكم شهر خود كه با صدر اعظم نسبت داشت، نزد صدر اعظم شكايت برد. صدر اعظم دانست حق با شاكى است گفت: اشكالى ندارد، مى توانى به اصفهان بروى. مرد گفت: اصفهان در اختيار پسر برادر شماست. گفت: پس به شيراز برو. او گفت: شيراز هم در اختيار خواهر زاده شماست. گفت: پس به تبريز برو. گفت: آنجا هم در دست نوه شماست. صدر اعظم بلند شد و با عصبانيت فرياد زد: چه مى دانم برو به جهنم. مرد با خونسردى گفت: متاسفانه آنجا هم مرحوم پدر شما حضور دارد.

 

آرشيو نظرات (0) | ادامه مطلب

۲۷ بهمن ۱۳۹۸
داستان كوتاه اموزنده

جوان ثروتمندي نزد عارفي رفت و از او اندرزي براي زندگي نيك خواست. عارف او را به كنار پنجره برد و پرسيد: چه مي بيني؟ گفت: آدم هايي كه مي آيند و مي روند و گداي كوري كه در خيابان صدقه مي گيرد. بعد آينه بزرگي به او نشان داد و باز پرسيد: در آينه نگاه كن و بعد بگو چه مي بيني؟ گفت: خودم را مي بينم. عارف گفت: ديگر ديگران را نمي بيني. آينه و پنجره هر دو از يك ماده ي اوليه ساخته شده اند: شيشه. اما در آينه لايه ي نازكي از نقره در پشت شيشه قرار گرفته و در آن چيزي جز شخص خودت را نمي بيني. اين دو شي شيشه اي را با هم مقايسه كن: وقتي شيشه فقير باشد، ديگران را مي بيند و به آن ها احساس محبت مي كند. اما وقتي از جيوه (يعني ثروت) پوشيده مي شود، تنها خودش را مي بيند. تنها وقتي ارزش داري كه شجاع باشي و آن پوشش جيوه اي را از جلو چشمهايت برداري، تا بار ديگر بتواني ديگران را ببيني و دوستشان بداري…

 

آرشيو نظرات (0) | ادامه مطلب

۲۷ بهمن ۱۳۹۸
داستان كوتاه اموزنده

مرد جوان و زيبايي هر روز به كنار درياچه مي رفت تا زيبايي خويش را در آب تماشا كند. او آنچنان مجذوب تصوير خويش مي شد كه روزي به آب افتاد و در درياچه غرق شد. در مكاني كه به آب افتاده بود، گلي روييد كه آن گل را نرگس ناميدند. پس از مرگ نرگس، پريان جنگل به كنار درياچه آب شيرين آمدند و آن را لبالب از اشكهاي شور يافتند. پريان پرسيدند: چرا گريه مي كني؟ درياچه جواب داد: براي نرگس گريه مي كنم. پريان گفتند: هيچ جاي تعجب نيست،‌ چون هرچند كه ما پيوسته در بيشه ها به دنبال او بوديم، تنها تو بودي كه مي توانستي از نزديك زيبايي او را تماشا كني. آنگاه درياچه پرسيد: مگر نرگس زيبا بود؟ پريان شگفت زده پرسيدند: چه كسي بهتر از تو اين را مي داند؟ او هر روز در ساحل تو مي نشست و به روي تو خم مي شد. درياچه لحظه اي ساكت ماند و سپس گفت: من براي نرگس گريه مي كنم، اما هرگز متوجه زيبايي او نشده بودم. من براي نرگس گريه مي كنم زيرا هر بار كه او به روي من خم ميشد، مي توانستم در ژرفاي چشمانش بازتاب زيبايي خويش را ببينم.

 

آرشيو نظرات (0) | ادامه مطلب

۲۷ بهمن ۱۳۹۸
داستان كوتاه اموزنده

وقتي خواستم زن بگيرم با خودم گفتم بايد دختري از خانواده طبقه پايين بگيرم كه با دارو ندارم بسازه و توقع زيادي نداشته باشه. واسه همين يه دختر بيست و يك ساله به اسم صباحت انتخاب كردم. جهيزيه نداشت. باباش يك كارمند ساده بود. چهره چندان جذابي هم نداشت و من به خاطر انتخابم خوشحال بودم. صباحت زن زندگي بود. بهش مي گفتم امشب بريم رستوران؟ مي گفت: نه، چرا پول خرج كنيم؟ مي گفتم: صباحت جان لباس بخرم؟ مي گفت: مگه شخصيت آدم به لباسه؟ تا اينكه براش به زور يه جفت جوراب خوشگل خريدم. دو ماه گذشت اما همسرم جوراب نو را نپوشيد. يه روز گفتم: عزيزم چرا جوراب تازه ات رو نمي پوشي؟ با خجالت جواب داد: آخه اين جورابا با كفشاي كهنه ام جور در نمياد! به زور بردمش بيرون و براش يه جفت كفش نو خريدم. فرداش كه مي خواستيم بريم مهموني باز كفش و جوراب رو نپوشيد. بهش گفتم چرا تو كفش و جورابتو گذاشتي توي صندوق و نمي پوشي؟ جواب داد: آخه لباسام با كفش و جورابم جور در نمياد! همون روز يك دست لباس براش گرفتم. اما همسرم باز نپوشيد. دليلش هم اين بود: اين لباسا با بلوز كهنه جور در نميان! رفتم دوتا بلوز خوب هم خريدم. ايندفعه روسري خواست. روسري رو كه خريدم. ديگه چيزي كم و كسر نداشت. اما اين تازه اول كار بود! چون جوراباش كهنه شدن و پيرهنش هم از مد افتاد و از اول شروع كردم به خريدن كم و كسري هاي خانوم! تا اينكه يه روز ديدم اخماش رفته تو هم. پرسيدم چته؟ گفت: اين موها با لباسام جور نيست. قرار شد هفته اي يه بار بره آرايشگاه. بعد از مدتي ديدم صباحت به فكر رفته. بهم گفت: اسباب و اثاثيه خونه قديمي شده و با خودمون جور درنمياد. عوض كردن اثاثيه خونه ساده نبود اما به خاطر همسر كم توقعم عوضش كردم. مبل و پرده و ميز ناهارخوري و خلاصه همه اثاثيه خونه عوض شد. صباحت توي خونه باباش راديو هم نديده بود اما توي خونه من شب ها تلويزيون مي ديد! چند روز بعد از قديمي بودن خونه و كثيفي محله حرف زد. يك آپارتمان شيك تو يكي از خيابوناي بالاشهر گرفتم. اما اين بار اثاثيه با آپارتمان جديد جور نبود! دوباره اثاثيه رو عوض كردم. بعد از دو سه ماه ديدم صباحت باز اخم كرده. پرسيدم ديگه چرا ناراحتي؟ طبق معمول روش نمي شد بگه اما يه جورايي فهموند كه ماشين مي خواد! با كلي قرض و قوله يه ماشين هم واسه خانوم خريدم. حالا ديگه با اون دختري كه زماني زن ايده ال من بود نمي شد حرف هم زد! از همه خوشگلا خوشگل تر بود! كارش شده بود استخر و سينما و آرايشگاه و پارتي! دختري كه ديگه ويسكي مي خورد. مدام زير لب مي گفت: آدم بايد همه چيزش با هم متناسب باشه! اوايل نمي دونستم منظورش چيه چون كم و كسري نداشت. خونه، زندگي، ماشين، اثاثيه و بقيه چيزا رو كه داشت. اما بعد از مدتي فهميدم چيزي كه در زندگي صباحت خانوم كهنه شده و با بقيه چيزا جور درنمياد خودم هستم! مجبور شدم طلاقش بدم. خانه و ماشين و اثاثيه و هرچي كه داشتم با خودش برد. تنها چيزي كه برام موند همين لقب عاصم جورابي بود! يه جفت جوراب باعث شد كه همه چي بهم بخوره. كاش دستم مي شكست و براش نمي گرفتم!

 

آرشيو نظرات (0) | ادامه مطلب

۲۷ بهمن ۱۳۹۸
داستان كوتاه اموزنده

در زمان هاي قديم شخصي براي خريد كنيز به بازار برده فروشان رفت و مشغول گشت و تماشاي حجره ها شد. به حجره اي رسيد كه برده اي زيبا در آن براي فروش گذارده و از صفات نيك و توانايي هاي او هم نوشته بودند و در آخر هم نوشته بودند، اگر بهتر از اين را هم بخواهيد به حجره بعدي مرا جعه فرماييد. در حجره بعدي هم كنيزي زيبا با خصوصيات خوب و توانايي هاي بسيار در معرض فروش بود و ضمنا بر بالاي سر او هم همان جمله قبلي كه اگر بهتر از اين را مي خواهيد به حجره بعدي مراجعه نماييد. آن بندۀ خدا كه حريص شده بود از حجره اي به حجره ديگر مي رفت و برده ها را تماشا مي نمود و در نهايت هم همان جمله را مي ديد. تا اينكه به حجره اي رسيد كه هر چه در آن نگاه كرد برده اي نديد. فقط در گوشه حجره آينه ي تمام نماي بزرگي را نهاده بودند خوب دقت كرد و ناگهان خودش را تمام و كمال در آينه ديد. دستي بر سر و روي خود كشيد. چشمش به بالاي آينه افتاد كه اين جمله را بر بالاي آينه نوشته بودند: چرا اين همه توقع داري؟ قيافه خودت را ببين و بعد قضاوت كن.

 

آرشيو نظرات (0) | ادامه مطلب

۲۷ بهمن ۱۳۹۸
داستان كوتاه آموزنده

هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر كوچولو حسابى از سرما مچاله شده بودند. هر دو لباس هاى كهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزيدند. پسرك پرسيد: ببخشين خانم! كاغذ باطله دارين؟ كاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آن ها كمكي كنم. مى خواستم يك جورى از سر خودم بازشان كنم كه چشمم به پاهاى كوچك آن ها افتاد كه توى دمپايى هاى كهنه كوچكشان قرمز شده بود. گفتم: بيايين تو يه فنجون شيركاكائوى گرم براتون درست كنم. آن ها را داخل آشپزخانه بردم و كنار بخارى نشاندم تا پاهايشان را گرم كنند. بعد يك فنجان شيركاكائو و كمى نان برشته و مربا به آن ها دادم و مشغول كار خودم شدم. زير چشمى ديدم كه دختر كوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خيره به آن نگاه كرد. بعد پرسيد: ببخشين خانم! شما پولدارين؟ نگاهى به روكش نخ نماى مبل هايمان انداختم و گفتم: من؟ ه نه! دختر كوچولو فنجان را با احتياط روى نعلبكى گذاشت و گفت: آخه رنگ فنجون و نعلبكى اش به هم مى خوره. آن ها در حالى كه بسته هاى كاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند. فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولين بار در عمرم به رنگ آن ها دقت كردم. بعد سيب زمينى ها را داخل آبگوشت ريختم و هم زدم. سيب زمينى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، يك شغل خوب و دائمى، همه اين ها به هم مى آمدند. صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجايشان گذاشتم و اتاق نشيمن كوچك خانه مان را مرتب كردم. لكه هاى كوچك دمپايى را از كنار بخارى، پاك نكردم. مى خواهم هميشه آن ها را همان جا نگه دارم كه هيچ وقت يادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم.

 

آرشيو نظرات (0) | ادامه مطلب

[ ۱ ][ ۲ ]

 
 

 


معرفي وبلاگ

ابوالقاسم كريمي:مشاور شركت بيمه پارسيان



فهرست اصلي

صفحه نخست
پست الكترونيك
آرشيو مطالب
افزودن به علاقه مندي ها
صفحه خانگي
 


آرشيو موضوعي

موضوعي ثبت نشده است


آرشيو ارسال ها

اسفند ۱۳۹۸
بهمن ۱۳۹۸


پيوند ها

خريد اپل ايدي به سيب
طراحي سايت
سئو
توليد محتوا
ساخت وبلاگ





 



[ ساخت وبلاگ ]