كريمي مشاور بيمه

كريمي مشاور بيمه

    

صفحه اصلي | آرشيو وبلاگ | تماس با ما
۹ اسفند ۱۳۹۸
داستان كوتاه آموزنده21

آخرين روز مرداد، در مانور ارتش درهمدان، رضا خان در حضور وليعهد و دولتمردان دست به سينه خود از ژنرال ژاندار مستشار فرانسوي دانشكده افسري پرسيد: اين ارتش ما در برابر هجوم قواي بيگانه چقدر مقاومت مي كند؟ ژنرال فرانسوي فورا جواب داد: دو ساعت، قربان! شاه اخم هايش را در هم كشيد. متملقان دور ژنرال ريختند كه چرا به اعليحضرت چنين جوابي داده است؟ او در پاسخ گفت: اين را گفتم تا اعليحضرت خوشحال شوند، و گرنه دو دقيقه هم نمي تواند!

 

آرشيو نظرات (0) | ادامه مطلب

۹ اسفند ۱۳۹۸
داستان كوتاه آموزنده20

هنوز دو سال از سلطنت رضا خان نگذشته بود كه «هاروارد» يكي از ماموران انگليسي در نامه اي به وزير مختار انگليس « سر پرسي لورن» نوشت: شاه از نظر پول پرستي و عشق به زمين (تصرف املاك) به مراتب بدتر از احمد شاه گرديده، به طوري كه در مدت دو سالي كه از پادشاهي اش مي گذرد، ثروت بسيار كلاني براي خود فراهم كرده است. پس از سقوط و تبعيد رضا خان، نماينده مجلس انگليس« فوت» با يكي از همكاران خود به ايران آمد. وي كه پس از بازگشت مشاهدات خود را به صورت مقالاتي منتشر ساخت، در مورد حكومت رضا خان نوشت: رضا شاه دزدان و راهزنان را از سر راه هاي ايران برداشت و به افراد ملت خود فهماند كه از آن پس در سرتاسر ايران فقط يك راهزن بزرگ بايد وجود داشته باشد.

 

آرشيو نظرات (0) | ادامه مطلب

۷ اسفند ۱۳۹۸
داستان كوتاه آموزنده

ديويد بارلتي بازپرس پليس وقتي از محل هشتمين قتل جنايتهاي زنجيره اي برگشت به خبرنگاران گفت: من راز قتلها را كشف كرده ام، اما فعلاً چيزي به شما نمي گويم تا قاتل فرار نكند. مطمئن باشيد فردا آن زن جوان جنايتكار را پيدا مي كنم. بعد هم به اصرار خبرنگاران براي فاش كردن راز جنايت توجه نكرد و به خانه برگشت. در راه خانه با خودش گفت: فردا صبح وقتي با كت و كلاه قرمز توي خيابانها راه بروم، آن زن ديوانه را كه قاتل مرداني با كت و كلاه قرمز است خواهم شناخت. فردا صبح جسد بازرس بارتلي را در خانه اش يافتند، در حالي كه زنش با يك ساطور بالاي جنازه ديويد كه كلاه و كت قرمز داشت نشسته بود.

 

آرشيو نظرات (0) | ادامه مطلب

۷ اسفند ۱۳۹۸
داستان كوتاه آموزنده

مردي در كنار ساحل دور افتاده اي قدم مي‌زد. مردي را در فاصله دور مي بيند كه مدام خم مي‌شود و چيزي را از روي زمين بر مي‌دارد و توي اقيانوس پرت مي‌كند. نزديك تر مي شود، مي‌بيند مردي بومي صدفهايي را كه به ساحل مي افتد در آب مي‌اندازد. - صبح بخير رفيق، خيلي دلم مي خواهد بدانم چه مي كني؟ - اين صدفها را در داخل اقيانوس مي اندازم. الآن موقع مد درياست و اين صدف ها را به ساحل دريا آورده و اگر آنها را توي آب نيندازم از كمبود اكسيژن خواهند مرد. - دوست من! حرف تو را مي فهمم ولي در اين ساحل هزاران صدف اين شكلي وجود دارد. تو كه نمي‌تواني آنها را به آب برگرداني خيلي زياد هستند و تازه همين يك ساحل نيست . نمي بيني كار تو هيچ فرقي در اوضاع ايجاد نمي كند؟ مرد بومي لبخندي زد و خم شد و دوباره صدفي برداشت و به داخل دريا انداخت و گفت: براي اين يكي اوضاع فرق كرد.

 

آرشيو نظرات (0) | ادامه مطلب

۷ اسفند ۱۳۹۸
داستان كوتاه آموزنده

وقتي به نيويورك سفر كنيد، جالب ترين بخش سفر هنگامي است كه پس از خروج از فرودگاه، قصد گرفتن يك تاكسي را داشته باشيد. اگر يك تاكسي براي رسيدن به مقصد بيابيد شانس به شما روي آورده است؛ اگر راننده ي تاكسي شهر را بشناسد و از نشاني شما سر در آورد با اقبال ديگري روبرو شده ايد؛ اگر زبان راننده را بدانيد و بتوانيد با او سخن بگوييد بخت يارتان است؛ و اگر راننده عصباني نباشد، با حسن اتفاق ديگري مواجه هستيد. خلاصه براي رسيدن به مقصد بايد از موانع متعددي بگذريد. هاروي مك كي مي گويد: روزي پس از خروج از فرودگاه، به انتظار تاكسي ايستاده بودم كه راننده اي با پيراهن سفيد و تميز و پاپيون سياه از اتومبيلش بيرون پريد، خود را به من رساند و پس از سلام و معرفي خود گفت: «لطفا چمدان خود را در صندوق عقب بگذاريد.» سپس كارت كوچكي را به من داد و گفت: لطفا به عبارتي كه رسالت مرا تعريف مي كند توجه كنيد. بر روي كارت نوشته شده بود: در كوتاه ترين مدت، با كمترين هزينه، مطمئن ترين راه ممكن و در محيطي دوستانه شما را به مقصد مي رسانم. بسيار شگفت زده شدم. راننده در را گشود و من سوار اتومبيل بسيار آراسته اي شدم. پس از آن كه راننده پشت فرمان قرار گرفت، رو به من كرد و گفت: پيش از حركت، قهوه ميل داريد؟ در اينجا يك فلاسك قهوه معمولي و يك فلاسك قهوه رژيمي هست. گفتم: نه، قهوه ميل ندارم، اما با نوشابه موافقم. راننده پرسيد: در يخدان هم نوشابه دارم و هم آب ميوه، كدام را ميل داريد؟ و سپس با دادن مقداري آب ميوه به من، حركت كرد و گفت: گر ميل به مطالعه داريد مجلات تايم، ورزش و تصوير و آمريكاي امروز در اختيار شما است. آنگاه، بار ديگر كارت كوچك ديگري در اختيارم گذاشت و گفت: اين فهرست ايستگاه هاي راديويي است كه مي توانيد از آنها استفاده كنيد. ضمنا من مي توانم درباره بناهاي ديدني و تاريخي و اخبار محلي شهر نيويورك اطلاعاتي به شما بدهم وگرنه مي توانم سكوت كنم. در هر صورت من در خدمت شما هستم. از او پرسيدم: چند سال است كه به اين شيوه كار مي كني؟ پاسخ داد: دو سال. پرسيدم: چند سال است كه به اين كار مشغولي؟ جواب داد: هفت سال. پرسيدم 5 سال اول را چگونه كار مي كردي؟ گفت: از همه چيز و همه كس، از اتوبوس ها و تاكسي هاي زيادي كه هميشه راه را بند ميآورند، و از دستمزدي كه نويد زندگي بهتري را به همراه نداشت مي ناليدم. روزي در اتومبيلم نشسته بودم و به راديو گوش مي دادم كه وين داير شروع به سخنراني كرد. مضمون حرفش اين بود كه: مانند مرغابي ها كه مدام وك وك مي كنند، غرغر نكنيد، به خود آييد و چون عقاب ها اوج گيريد. پس از شنيدن آن گفتار راديويي به پيرامون خود نگريستم و صحنه هايي را ديدم كه تا آن زمان گويي چشمانم را بر آنها بسته بودم. تاكسي هاي كثيفي كه رانندگانش مدام غرولند مي كردند، هيچگاه شاد و سرخوش نبودند و با مسافرانشان برخورد مناسبي نداشتند. سخنان وين داير، بر من چنان تاثيري گذاشت كه تصميم گرفتم تجديد نظري كلي در ديدگاه ها و باورهايم به وجود آورم. پرسيدم: چه تفاوتي در زندگي تو حاصل شد؟ گفت: سال اول، درآمدم دو برابر شد و سال گذشته به چهار برابر رسيد. نكته اي كه مرا به تعجب وا داشت اين بود كه در يكي دو سال گذشته، اين داستان را حداقل با 30 راننده تاكسي در ميان گذاشتم؛ اما فقط 2 نفر از آنها به شنيدن آن رغبت نشان دادند و از آن استقبال كردند. بقيه چون مرغابي ها، به انواع و اقسام عذر و بهانه ها متوسل شدند و به نحوي خود را متقاعد كردند كه چنين شيوه اي را نمي توانند برگزينند.

 

آرشيو نظرات (0) | ادامه مطلب

۷ اسفند ۱۳۹۸
داستان كوتاه آموزنده

چند وقتي بود در بخش مراقبت هاي ويژه يك بيمارستان معروف، بيماران يك تخت بخصوص در حدود ساعت ۱۱ صبح روزهاي يكشنبه جان مي سپردند و اين موضوع ربطي به نوع بيماري و شدت و ضعف مرض آنان نداشت. اين مسئله باعث شگفتي پزشكان آن بخش شده بود به طوري كه بعضي آن را با مسائل ماوراي طبيعي و بعضي ديگر با خرافات و ارواح و اجنه و موارد ديگر در ارتباط مي دانستند. كسي قادر به حل اين مسئله نبود كه چرا بيمار آن تخت درست در ساعت ۱۱ صبح روزهاي يكشنبه مي ميرد؟ به همين دليل گروهي از پزشكان متخصص بين المللي براي بررسي موضوع تشكيل جلسه دادند و پس از ساعت ها بحث و تبادل نظر بالاخره تصميم بر اين شد كه در اولين يكشنبه ماه، چند دقيقه قبل از ساعت ۱۱ در محل مذكور براي مشاهده اين پديده عجيب و غريب حاضر شوند. در محل و ساعت موعود، بعضي صليب كوچكي در دست گرفته و در حال دعا بودند، بعضي دوربين فيلمبرداري با خود آورده و ... دو دقيقه به ساعت ۱۱ مانده بود كه نظافتچي پاره وقت روزهاي يكشنبه وارد اتاق شد. دو شاخه برق دستگاه حفظ حيات را از پريز برق درآورد و دوشاخه جاروبرقي خود را به پريز زد و مشغول كار شد ...

 

آرشيو نظرات (0) | ادامه مطلب

۶ اسفند ۱۳۹۸
داستان كوتاه آموزنده

ناداني رو به خردمندي كرد و گفت فلان شخص، ثروتمندترين مرد شهر است. بايد از او آموخت و گراميش داشت. خردمند خنديد و گفت: فلاني كيسه اش را از پول انباشته آنگاه تو اينجا با جيب خالي بر او مي بالي و از من مي خواهي همچون تو باشم؟ نادان گفت: خوب گراميش مدار، بزودي از گرسنگي خواهي مرد. خردمند خنديد و از او دور شد. از گردش روزگار مرد ثروتمند در كام دزدان افتاد و آنچه داشت از كف بداد و دزدان كامروا شدند. چون چندي گذشت همان نادان رو به خردمند كرد و گفت: فلان دزد بسيار قدرتمند است بايد همچون او شكست ناپذير بود. خردمند باز بر او خنديد. فردا دزد به چنگال سربازان فرمانرواي اسير شده، برهنه اش نموده و در ميدان شهر شلاقش مي زدند كه خردمند ديد نادان با شگفتي اين ماجرا را مي بيند. دست بر شانه اش گذاشت و گفت: عجب قهرمان هايي داري، هر يك چه زود سرنگون مي شوند. نادان گفت: قهرمان هاي تو هم به خواري مي افتند. خردمند خنديد و گفت: قهرمانان من در ظرف انديشه تو جاي نمي گيرند، همين جا بمان و شلاق خوردن آن كه گراميش مي داشتي را ببين و با خنده از او دور شد.

 

آرشيو نظرات (0) | ادامه مطلب

۶ اسفند ۱۳۹۸
داستان كوتاه آموزنده

منصور خليفه دوم عباسي بعد از انتقال پايتخت به بغداد تصميم گرفت براي دفاع دور شهر را ديوار بكشد. اما دلش نمي خواست پول ساختن ديوار از جيب خودش باشد. بنابر اين تصميم خاصي اتخاذ كرد. او در شهر اعلام كرد كه قرار است سرشماري شود و هر كس به تعداد اعضاي خانواده يك سكه نقره دريافت خواهد كرد. مردم كه هم طمع كار شده بودند و هم ماليات زيادي داده بودند، خسته شده بودند. وقتي مامور ثبت مي آمد، تعداد اعضاي خانواده را زياد مي گفتند. مثلا كسي كه اعضاي خانوادش 4 نفر بودند تعداد را 8 نفر مي گفت و 8 سكه نقره مي گرفت و مامور ثبت بعد از دادن 8 سكه نقره، يك پلاك را سر در خانه نصب مي كرد و تعداد اعضاي خانواده را روي آن حك مي كردند. خلاصه بعد از اتمام سر شماري مردم خيلي خوشحال بودند كه سر منصور كلاه گذاشته اند. اما بلافاصله بعد از اتمام سر شماري خليفه حكمي صادر كرد كه: به منظور حفظ مملكت و دفاع از كيان كشور و ايجاد امنيت، ما خليفه مسلمين تصميم گرفتيم كه بر گرداگرد شهر ديوار بكشيم. بنابر اين هر يك از سكنه شهر مي بايست براي تامين امنيت يكسكه طلا پرداخت نمايد. بيچاره مردم شهر تازه فهميدند چه خبر است. حالا كسي كه تعداد اعضاي خانواده را زياد گفته بود و يك سكه نقره گرفته بود بايستي به ازاي هر نفر يك سكه طلا كه قيمتش بيشتر از سكه نقره بود، پرداخت مي كرد.

 

آرشيو نظرات (0) | ادامه مطلب

۶ اسفند ۱۳۹۸
داستان كوتاه آموزنده

با اصرار از شوهرش مي‌خواهد كه طلاقش دهد. شوهرش مي گويد چرا؟ ما كه زندگي‌ خوبي‌ داريم. از زن اصرار و از شوهر انكار. در نهايت شوهر با سرسختي زياد مي‌پذيرد، به شرط و شروط ها. زن مشتاقانه انتظار مي‌كشد شرح شروط را. تمام ۱۳۶۴ سكهٔ بهار آزادي مهريه آت را مي‌بايد ببخشي. زن با كمال ميل مي‌پذيرد. در دفترخانه مرد رو به زن كرده و مي گويد: حال كه جدا شديم. ليكن تنها به يك سوالم جواب بده. زن مي‌پذيرد. مرد مي پرسد: چه چيز باعث شد اصرار بر جدايي داشته باشي‌ و به خاطر آن حاضر شوي قيد مهريه ات كه با آن دشواري حين بله برون پدر و مادرت به گردنم انداختن را بزني؟ زن با لبخندي شيطنت آميز جواب داد: طاقت شنيدن داري؟ مرد با آرامي گفت: آري. زن با اعتماد به نفس گفت: ۲ ماه پيش با مردي آشنا شدم كه از هر لحاظ نسبت به تو سر بود. از اينجا يك راست ميرم محضري كه وعده دارم با او، تا زندگي‌ واقعي در ناز و نعمت را تجربه كنم. مرد بيچاره هاج و واج رفتن همسر سابقش را به تماشا نشست. زن از محضر طلاق بيرون آمدو تاكسي گرفت. وقتي‌ به مقصد رسيد كيفش را گشود تا كرايه را بپردازد. نامه‌اي در كيفش بود. با تعجب بازش كرد. خطّ همسر سابقش بود. نوشته بود: فكر مي‌كردم احمق باشي‌ ولي‌ نه اينقدر. نامه را با پوزخند پاره كرد و به محضر ازدواجي كه با همسر جديدش وعده كرده بود رفت. منتظر بود كه تلفنش زنگ زد. برق شادي در چشمانش قابل ديدن بود. شمارهٔ همسر جديدش بود. تماس را پاسخ گفت: سلام كجايي پس چرا دير كردي؟ پاسخ آن طرف خط تمام عالم را بر سرش ويران كرد. صدا، صداي همسر سابقش بود كه مي گفت: باور نكردي؟ گفتم فكر نمي كردم اينقدر احمق باشي‌. اين روزها مي توان با يك برنامه ريزي ساده، با يك ميليون تومان مردي ثروتمند كرايه كرد تا مردان گرفتار از شرّ زنان احمق با مهريه‌هاي سنگينشان نجات يابند.

 

آرشيو نظرات (0) | ادامه مطلب

۶ اسفند ۱۳۹۸
داستان كوتاه آموزنده

نيمه شب طلبه جواني به نام محمد باقر در اتاق خود در حوزه علميه مشغول مطالعه بود. به ناگاه دختري وارد اتاق او شد در را بست و با انگشت به طلبه بيچاره اشاره كرد كه ساكت باش. دختر گفت: شام چه داري؟؟ طلبه آنچه را كه حاضر كرده بود آورد و سپس دختر در گوشه اي از اتاق نشست و محمد به مطالعه خود ادامه داد. از آن طرف چون اين دختر شاهزاده بود و بخاطر اختلاف با زنان ديگر از حرمسرا خارج شده بود لذا شاه دستور داده بود تا افرادش شهر را بگردند ولي هر چه گشتند پيدايش نكردند. صبح كه دختر از اتاق خارج شد، ماموران شاهزاده خانم را همراه محمد باقر به نزد شاه بردند. شاه عصباني پرسيد چرا شب به ما اطلاع ندادي و .... محمد باقر گفت: شاهزاده تهديد كرد كه اگر به كسي خبر دهم مرا به دست جلاد خواهد داد. شاه دستور داد كه تحقيق شود كه آيا اين جوان خطايي كرده يا نه؟ و بعد از تحقيق از محمد باقر پرسيد: چطور توانستي در برابر نفست مقاومت نمايي؟ محمد باقر 10 انگشت خود را نشان داد و شاه ديد كه تمام انگشتانش سوخته و ... لذا علت را پرسيد. طلبه گفت: هنگامي كه آن دختر وارد حجله من شد با خودنمايي وافسونگريهاي پي در پي خود مي كوشيد تا توجه مرا به سوي خويش معطوف سازد. نفس اماره نيز مرا مدام وسوسه مي نمود اما هر بار كه نفسم وسوسه مي كرد، يكي از انگشتان خود را بر روي شعله سوزان شمع مي گذاشتم تا طعم آتش جهنم را بچشم و بالاخره از سر شب تا صبح بدين وسيله با نفس مبارزه كردم و به فضل خدا، شيطان نتوانست مرا از راه راست منحرف كند و ايمان و شخصيتم را بسوزاند. شاه عباس از تقوا و پرهيز كاري او خوشش آمد و دستور داد همين شاهزاده را به عقد مير محمد باقر در آوردند و به او لقب ميرداماد داد و امروزه تمام علم دوستان از وي به عظمت و نيكي ياد كرده و نام و يادش را گرامي مي دارند. از مهمترين شاگردان وي مي توان به ملا صدار اشاره نمود.

 

آرشيو نظرات (0) | ادامه مطلب

[ ۱ ][ ۲ ]

 
 

 


معرفي وبلاگ

ابوالقاسم كريمي:مشاور شركت بيمه پارسيان



فهرست اصلي

صفحه نخست
پست الكترونيك
آرشيو مطالب
افزودن به علاقه مندي ها
صفحه خانگي
 


آرشيو موضوعي

موضوعي ثبت نشده است


آرشيو ارسال ها

اسفند ۱۳۹۸
بهمن ۱۳۹۸


پيوند ها

خريد اپل ايدي به سيب
طراحي سايت
سئو
توليد محتوا
ساخت وبلاگ





 



[ ساخت وبلاگ ]